پرتال شخصی مهدی رافعی

فروشگاه افق
ofogh-shop.com

نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

عشق و عاشقی

هـرگز تـو هـم مـانـنـد مـــن آزار دیــدی؟
 یار خودت را از خــودت بـیـزار دیــدی؟
 
آیــا تـو هـم هر پــرده ای را تا گشودی
 از چــار چـوب پـنـجـره دیــوار دیــدی؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۰۹
مهدی رافعی


 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

 

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.

زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.

مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.

مرد جوان: منو محکم بگیر.

زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

 

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۱ ، ۲۳:۲۶
الوین آیلین