غریبه
این شعر رو یکی از دوستای قدیمی ام گفته :
غریبه
می یاد اون لحظه که بازم کمی پرواز کنم
برای دیدن و بودن چشم دل باز کنم
من ازاون دیاری ام که همه جاش مثل سرابه
چشم آدمای اونجا مثل دریا پرآبه
مردم دیار حسرت همیشه تنها می شینن
وقتی عمرشون تموم شه،تو یه گوشه ای میمیرن
من همون کبوترم که پروبالشُ شکستن
دنبال هموم پرنده،که چشای اونو بستن
من همون اقاقی ام که دیگه جای رو نداره
برای رفتن ازاینجا دیگه هیچ نایی نداره
من همون قطره ی اشکم که میریزه توی دریا
وقتی از دریا جداشه می ره اون بالای بالا
من همون مسافرم که توی قایقی نشسته
برای رفتن از اینجا کوله بار غم رو بسته
من هنوز منتظر اومدن غریبه هستم
برای اومدن اون منتظر اینجا نشستم
ولی اینجا دیگه هیچ غریبه ای پا نمیذاره
دیگه عشق و توی قلب هیچ کسی جا نمیذاره
صدای پای غریبه توی کوچمون پیچیده
دنبال صدا که رفتم هیچ کسی اونو ندیده
می دونم،که دیگه اینبار غریبه ازاینجا رفتش
برای بودن با اون دل من پر زد و رفتش