دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۱۰ ب.ظ
دوباره آسمان این دل ابری شده
دوباره آسمان این دل ابری شده
دوباره این چشمهای خسته بارانی شده
دوباره دلم گرفته است و شعر دلتنگی را برای این دل میخوانم
میخوانم و اشک میریزم ، آنقدر اشک میریزم تا این اشکها تبدیل به گریه شوند
در گوشه ای ، تنهای تنها و خسته از این دنیا
دوباره این دل بهانه میگیرد و درد دلتنگی را در دلم بیشتر میکند
خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که آسمان ابری می ود
خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که پرنده در قفس اسیر است و
با نگاه معصومانه خود به پرنده هایی که در آسمان آزادانه پرواز میکنند
چشم دوخته است.
دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب ، مثل لحظه سوختن پروانه ،
مثل لحظه شکستن یک قلب تنها .
دوباره خورشید می رود و یک آسمان بی ستاره می آید و دوباره این دل بهانه
میگیرد.
به کنار پنجره میروم ، نگاه به آسمان بی ستاره .
آسمانی دلگیرتر از این دل خسته .
یک شب سرد و بی روح ، سردتر از
این وجود یخ زده.
خیلی دلم گرفته است ، احساس تنهایی در وجودم بیشتر از همیشه است.
تنهایی مرا می سوزاند ، دلم هوای تو را کرده است.
دوباره این دل مثل چشمانم در حسرت طلوعی دیگر است.
آسمان چشمانم پر از ابرهای سیاه سرگردان است ، قناری پر بسته در
گوشه ای از قفس این دل نشسته و بی آواز است.
هوا ، هوای ابریست ، هوای دلگیریست.
میخواهم گریه کنم ، میخواهم ببارم .
دلم میخواهد از این غم تلخ و نفسگیر رها شوم .
اما نمی توانم…
دوباره دلم گرفته است ، خیلی دلم گرفته است،
اما کسی نیست تا با من درد دل کند ، کسی نیست سرم را بر روی شانه
هایش بگذارم
و آرام شوم… تو نیستی...