پرتال شخصی مهدی رافعی

فروشگاه افق
ofogh-shop.com

نویسندگان

۷۵ مطلب با موضوع «دلنوشته های من» ثبت شده است


هی فلانی! 
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
 هرجا که دلت میخواهد برو…
 فقط آرزو میکنم
 وقتی دوباره هوای من به سرت زد، آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری…
 و اما من…
 بر نمیگردم که هیچ!
 عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
 که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!


------------------------------------------------------------------

فروشگاه افق ؛ با کالاها و خدماتی متمایز

www.ofogh-shop.com

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۵۲
الوین آیلین



هیچکس نـفهمیـــــد که « زلـیخـــــــا » مــَـــــــــرد ­ بـود ....!!

میــــدانی چــــــــــــرا ­ ؟؟؟

مـــــردانـــگی ­ میــخواهـــــد!

مــــــــاندن ، پــای عشــــــقی که مـُـــدام تـو را پـــس میــــزنــد.... ­.


---------------------------------------------------------

فروشگاه افق ؛ با کالاها و خدماتی متمایز

www.ofogh-shop.com

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۴۰
الوین آیلین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۱ ، ۰۷:۴۶
مهدی رافعی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۱ ، ۰۷:۳۸
مهدی رافعی

ماه رامیبینی!

گاهی اوقات چه بدجوردلش میگیرد!

فکرکردی که دلیلش چیست؟

رازی داردیانه؟

بینمان باشدهاهیچ میدانستی آسمان شیفته خورشیداست وبه ماه کم ارادت دارد؟

کوله بارش راهم بسته وآماده است-

توولی رازاین هجرراباکسی بازمگوی

نکندماه بویی ببردکه توهم باخبری

اوخودش میدانددیگراینجاجایی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۱ ، ۱۳:۲۰
الوین آیلین


قصه شعر سوری تحت عنوان (جهنمده بیتن گول)اثر شاعر تواناودرد آشنای دیار آذر بایجان وشهر اردبیل عاصم کفاش اردبیلی است . این شعر به لحاظ پرداختن به یک موضوع بسیار ظریف در میان ادب دوستان از جایگاه ویژه ای بر خوردار است. موضوعی عشقی واجتماعی که در زمانهای نه چندان دوراتفاق افتاده وعاشقی پاکباز در دام عشقی نافرجام به قیمت از دست دادن همه چیز خود همچنان در کوی یار می گردد. سوری در نگاه هر بیننده ای یادآور سرگذشتی تلخ است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۱ ، ۰۸:۲۴
الوین آیلین


داستان عشق سوری

در روزگاری نه چندان دور یک جوان خوش تیپ وخوش اندام اردبیلی بنام ایوب… که بعنوان سرباز معلم دریکی از روستاهای منطقه ی الموت استان قزوین مشغول بخدمت سربازی می بود در یک روز بهاری در دامنه ی کوهپایه ای پر از آلاله ها و گلهای وحشی با یکی از دختران زیبا و دلربای روستای محل خدمت آشنا شده و ارتباط دوستی و عاطفی برقرار می کنند، نام این دختر “ســوری” است. سوری دختر صاف و ساده دل و گل سرسبد روستا او را میبیند و عاشقش می شود، دل می بازد و داستان عشق و عاشقی از همینجا شروع و رفته رفته به اوج خودش می رسد. دیری نگذشت که دوره ی خدمت سربازی پسر جوان به پایان آمد و سرباز جوان کوله بارش را می بندد، بی خبر و بی سر و صدا روستا را ترک کرده و به دیارش اردبیل بازمیگردد. پس از آن چند ماه تنها از راه دور و از راه نامه نگاری ارتباط ادامه می یابد تا اینکه بعد از مدتی به نامه های عاشقانه سوری پاسخی نمی رسد در این میان سوری چه میکند؟ سوری چشم به راه بازگشت معشوق می ماند و چند سالی در خانه می نشیند، اماهیچ خبری نیست! از هر مسافری خبر میگیرد. اما کم کم هر امیدی به ناامیدی پایان می یابد… تا اینکه سوری بیچاره بناچار بعد از پنج سال چشم به راه ماندن در اوج نا امیدی در پی عشق گم شده اش به راه می افتد و بار سفر می بندد… در یکی از روزهای بسیار سرد زمستانی و دور از چشم خانواده در لابه لای عده ای مسافر که عازم شهر بودند پنهان شد، خود را به جاده ی اصلی تهران تبریز رساند و به اتوبوسی که عازم اردبیل بود سوار شد.

از الموت تا اردبیل ،به دنبال نیمه ی گمشده!

سوری به دنبال که می آید؟ از او چه می داند؟ به چه نشانی دنبال او می آید؟ آری فقط می داند که عشق او به دیار اردبیل رفته کوله بارش را می بندد و راهی دیار او می شود، به شهر معشوق می رسد. او که نشانی ندارد چند روز وجب به وجب این شهر را به دنبالش می گردد سرانجام پیدایش می کند اما ای کاش پیدا نمی کرد! سوری با هزاران امید و آرزو زنگ خانه ای را بصدا در آورد…” (ببخشید اینجا خونه ی آقای ایوب… است ؟”) یک خانمی جوان که بچه ی دوسه ساله ای در بغل داشت در را باز کرد و به سوری گفت: من، همسر ایوب هستم! بفرمایید!… و از همه درد آورتر اینکه ایوب هم به وی روی خوش نشان نداد و از گفتگو با وی خود داری کرد. گویی دنیا به دور سر سوری بیچاره چرخید. دختر آواره فهمید که جوان عاشق دیروز ، امروز ازدواج کرده! زن دارد، بچه دارد و زندگی ،هم چنین ایوب بعنوان آموزگار در اداره ی فرهنگ استخدام شده زندگی خوبی دارد اما ازدواج کرده ودیگر کار از کار گذشته است. سوری واقعیت را می بیند، شوک عجیبی بر پیکرش وارد می شود اما دیگر چاره چیست؟ سوری چه می کند؟ آخر عشق او ماورای عشقی است که در ذهن بگنجد! عشق او زمینی نیست به راستی چه کند؟ او نمی تواند دل بکند و از دیاری برود که بوی عشق او را می دهد و از طرفی رو برگشتن به خانه پدری را ندارد! او تصمیم به ماندن می گیرد. روزها در خیابانها پرسه می زند و گدایی می کند و شبها در خرابه ای که روبروی منزل ایوب است می خوابد آن هم درسرمای سخت اردبیل. هر روز دلدار خود را از راه دور و در گوشه و کنار می بیند و به همین بسنده می کند. چندین سال از این داستان می گذرد و هم اکنون عاشق و معشوق هر دو پیرند و فرسوده، اما آتش سوزان عشق هنوز در قلب سوری زبانه می کشد و خاموش نشده است. سوری دیگر هرگز به دنبال عشق دیگری نگشت به عشق نخستین خود وفادار ماند و یک عمر با شرافت زندگی کرد. به راستی که سوری واژه عشق را به معنای واقعی اش تفسیر کرد اما نه با ادبیات و قلم یا که با شعار، بلکه با دل پاکش آری به راستی که سوری باوفا و پاکدل تندیس خوشتراش و خوشنما و نماد دلربا و جاودانه ی دلباختگان راستین دراین دوره وزمانه است… او به تنفس در هوای یار هم دلخوش است این داستانی است که حقیقت دارد…

سوری هنوز هم زنده است و در شهر اردبیل زندگی می کند…

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۱ ، ۲۳:۲۸
الوین آیلین

با عرض سلام و احترام خدمت همه دوستان

باید عرض کنم یکی از عزیزان بهم پیغام دادند که مهندسی نرم افزار خوندند ولی هیچ علاقه ای به این رشته ندارند و اینکه میخواهند شروع به خواندن رشته دیگری نمایند.

خدمت این دوست عزیزم و همه دوستانی که همچین مشکلی دارند باید بگم که تو هر کاری علاقه یکی از شرط های اصلی موفقیت میباشد. بدون اینکه علاقه ای به کاری باشه عملا موفقیتی در ان نخواهد بود و اگر هم باشد بسیار خفیف و ناچیز میباشد. اما مطلبی که در مورد این دوستمون قابل ذکر هست اینکه مهندسی نرم افزار و در کل علوم مرتبط با کامپیوتر و فناوری اطلاعات بدون اغراق یکی از بهترین رشته های موجود در ایران و حتی دنیا میباشد. میخواهم داستان تغییر رشته خودم و ادامه تحصیلم در رشته کامپیوتر رو براتون تعریف کنم :

من بعد از دوران راهنمایی در امتحانات ورودی نمونه دولتی شرکت کردم و موفق شدم. سال اول و دوم دبیرستان رو در این مدرسه تموم کردم ولی اوایل سال سوم بودم که مقاله ای انگلیسی تو اینترنت دیدم و از اینجا بود که مسیر زندگی من عوض شد. در این مقاله نوشته شده بود تا ده سال آینده شما برای گرفتن یک کیلو سبزی نیز به کامپیوتر نیاز خواهید داشت و تمام امور روزانه خود را با کامپیوتر انجام خواهید داد و مطالب دیگری در این زمینه. نشستم کمی با خودم فکر کردم و این فکر کردن چند روز به طول انجامید تا اینکه تصمیم گرفتم تا تغییر رشته بدهم و با کلی زحمت و دردسر رفتم در هنرستان و در رشته کامپیوتر ثبت نام کردم و جالب اینجا بود که به خاطر اینکه دیر اقدام کرده بودم مجبور شدم تا مجددا سال دوم هنرستان را سپری کنم ولی به خاطر اطمینانی که از رشته کامپیوتر داشت پذیرفتم.

الان من دو مدرک در حوزه کامپیوتر دارم : مهندسی نرم افزار خوندم و همچنین مهندسی فناوری اطلاعات.

نمی خواهم با حرفهای حاشیه ای سرتون رو به درد بیارم منظورم از این حرفها این هست که باید دنبال علاقه و استعداد خود برویم . نباید در موارد حساس زندگیمان با احساس تصمیم بگیریم. بایستی منطقی برخورد کرد و عاقلانه تصمیم گرفت . لذا به این عزیزمون هم عرض میکنم (البته من به هیچ وجه در جایگاه توصیه نیستم فقط من باب وظیفه می گویم) دنبال علاقه و استعداد خود باشید و هدف خود از تحصیل را حداقل برای خودتان روشن کنید من به اطمینان می گویم که رشته کامپیوتر یکی از بهترین رشته های دانشگاهی میباشد و از نظر درآمد و تقاضای جامعه در وضعیت مطلوبی است ولی در نهایت علاقه حرف اساسی می زند.

امیدوارم موفق و موید باشید .

برای مطالب بیشتر میتوانید به ایمیلم پیغام بفرستید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۱ ، ۰۰:۰۵
مهدی رافعی


 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

 

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.

زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.

مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.

مرد جوان: منو محکم بگیر.

زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

 

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۱ ، ۲۳:۲۶
الوین آیلین


به تو عادت کرده بودم

ای به من نزدیک تر از من

ای حضورم از تو تازه

ای نگاهم از تو روشن

به تو عادت کرده بودم

مثل گلبرگی به شبنم

مثل عاشقی به غربت

مثل مجروحی به مرهم

لحظه در لحظه عذابه

لحظه های من بی تو

تجربه کردن مرگه

زندگی کردن بی تو

من که در گریزم از من

به تو عادت کرده بودم

از سکوت و گریه شب

به تو حجرت کرده بودم

با گل و سنگ و ستاره

از تو صحبت کرده بودم

خلوت خاطره هامو

با تو قسمت کرده بودم

خونه لبریز سکوته

خونه از خاطره خالی

من پر از میل زوالم

عشق من تو در چه حالی



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۱ ، ۲۳:۱۳
الوین آیلین